زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با برادر در هنگام وداع
دیگر نفس نمانده، که آب از سرم گذشت کار از به خون نشستن چشم ترم گذشت من التـماس مانـدن و تو شوق رفـتـنی با رفتن تو روح من از پیـکرم گذشت پنجـاه و چـار سال، کـنارت نفس نفس میخواستم که خوب تو را بنگرم، گذشت یک آن تمام خـاطـرههـایی که داشـتـیم با آخـرین نـگـاه تو از خـاطرم گذشت آهـسـتـهتـر بـرو که دلـم شـور میزند رفـتی و باد از طرف معـجـرم گذشت آتـش زدی به خـیـمۀ قـلبم، چه آتـشی! کـار از به باد دادن خاکـسـترم گذشت من مـانـدم و مـصیبت از دست دادنت خورشید ماند و سایهٔ تو از سرم گذشت دیــدم بــریــدن نــفــس قــتــلــگــاه را بـاور کـنم و یا نـشـود بـاورم، گـذشت |